بعضیاوقات هنگامیکه خودم را در ادامه مسیر زندگی میبینم آنقدر ترس و لحظات پر از شک، حیرت، سؤالاتی که از همه آنها متنفرم، سؤالاتی که با چه شروع یا تمام میشود: اگر نشود، چهکار کنیم، ببازم چه، ول کن توهم دیوانهای.
لحظاتی سخت و پر از استرس، چهره فرزندم و آیندهای که میخواهم برای او بسازم ازیکطرف، ترس از باختن همه آن چیزی که الآن دارم و دستاوردهای امروزم است، ولی وقتی به همه اینها فکر میکنم، با گفتن این جمله به جنگ با حیاتیترین عضو وجودیم برمیخیزم:
میبازم، میبازم، میبازم، خوب بباز، میمیری پس اگر نمیمیری زندهای، یعنی تمام چیزهایی که الآن داری یک روز حسرت داشتن آنها را داشتی جنگیدی و نمردی، باختی، باز هستی و اینگونه نفسم را در سینهام حبس میکنیم و انگار یک مرفین سریع برای آمادگی عمل جراحی روی مغزم به من تزریق شده است.
شما هم نگران نباشید، میلیونها سال است که این عضو بهعنوان ناخدای کوچک، کشتی شمارا در دریاهایی که فقط خودش میخواسته به حرکت درآورده و هدایتگرآن بوده است و بههیچعنوان قصد ندارد عرشه کشتی را به ناخدای دیگری داده و حتی ببیند شما مسیر جدیدی برای آن در نظر گرفتهاید.
مسلماً تمام نیروی خود را برگرداندن همهچیز به شکل قبل انجام میدهد؛ حال این انتخاب با شماست که این بار هم با ترس از شکست (اصلیترین مانعی که جلوی موفقیتتان را میگیرد) چگونه برخورد کنید: آن را در سیستم عصبیتان احساس کنید و با حس ((نمیتوانم)) تجربه کنید و یا آن را با گفتن عبارت ((من میتوانم! من میتوانم!)) خنثی کنید.
در این مسیر من کنارتان هستم و راهکارها و فنونی را به شما یاد میدهم که معجزه میکند و شمارا برای ادامه راه آماده میکنم و متوجه خواهید شد ادامه راه با تغییر قدرت از مغزتان به شما و واداشتن آن به امورات حیاتی دیگر چقدر اوضاع شمارا بهبود میبخشد.
ترس بهخودیخود واقعاً وجود ندارد، واقعی نیست.
به همین خاطر است که یک شخص میتواند از لبهٔ یک صخره به پایین نگاه کند و دچار ترس از ارتفاع شود؛ درحالیکه دیگری شاید لذت زیادی در پرش از صخره با هواپیما ببیند. واقعیت یکسان است، ولی تفسیر ذهن و احساسی که به وجود میآید، فرق دارد.
دو نفر میتوانند به سگی که یکگوشه ساکت نشسته، نگاه کنند، یک نفرآن سگ را میبیند و بهصورت تهدید و خطر در نظر میگیرد و احساس ترس میکند. دیگری با دیدن آن سگ دچار حس شفقت و محافظت میشود. این شخص بهجای ترس، عشق احساس میکند. سگ همان سگ است؛ ولی با دو تفسیر و واکنش احساسی بهشدت متفاوت. تمام این احساسها از طرف ذهن به وجود میاید.
چرا این اتفاق میافتد؟
تمام ما انسانها با این جمله آشنا هستیم ((تاریخ تکرار مکررات است))، در حقیقت ما تاریخ را برای تخمه شکستن در جهت عیش و نوشهای فلان پادشاه و یا کشورگشاییهای بهمان پادشاه نمیخوانیم. جمله چالشبرانگیزی که از حالا میخواهیم یکجور دیگر به آن نگاه کنیم. تاریخ یا همان چیزی که ما درگذشته به دنبال آن هستیم، کارها و شخصیتهایی که قبل از ما کارها و فعالیتهایی را انجام دادهاند و توانستند، جریان دیگری را بهغیراز آن چیزی که ممکن بود پیش آید رقم بزنند و همیشه ما از گسترش امپراتوریهای بزرگ نام میبریم.
از اختراعات بزرگی که موجب گردید اینکه یا آن چیزی که در حال حاضر ما در درون آن قرار داریم به شکل دیگری درآید و تأثیر این گذشته تا پایان عمر بشر به همراه آن است، بهطور مثال اگر برادران رایت، تلاش خود را برای پرواز نمیکردند یا حکیم ابوریحان بیرونی نبود و یا ما بوعلی سینا را نداشتیم و یا اصلاً ادیسونی به دنیا نمیآمد و مادر و پدر او، شخص دیگری را به دنیا میآوردند، اگر آدلف هیتلر نبود دنیا چه شکلی میشد؟
نکته جالب این است که اگر عمیقتر نگاه کنیم ما اسم انسانهایی در خاطرمان بیشتر مانده است که علاوه بر دستاورد مهم شان در زندگی امروز ما، میدانیم آنها برای رسیدن به این موفقیت، شکستهای زیادی را نیز متحمل شدهاند و در آخر نام و برند خود را برای تمامی روزهای عمر بشر حفظ کردهاند، بهراستی انسان، درراه شناسایی افراد و به چالش کشیدن خود بسیار تنبل است، ما با علم به این نکته حتی وقت برای درس گرفتن و الگوبرداری از این افراد را از خودمان، سلب مینماییم. تاریخ میتواند نوع دیگری باوجود شما رقم بخورد و ما از این نکته غافل هستیم، حتی الگوبرداری از شخصیتهای نهچندان قدیم نیز ما را میتواند با دریچههای تازهای مواجه سازد، ولیکن این ترس از قدیم با ما بوده است درواقع مغز باستانی ما، همواره وجود داشته است.
چیزی که اسمش را گذاشتهایم دوران مدرن به 6 هزار سال اخیر مربوط میشود و به شروع تاریخ ثبتشده برمیگردد. شاید شش هزار سال طولانی به نظر برسد، ولی بشر از زمانهای خیلی دورتری در این دنیا حضورداشته است.
صدها هزار سال قبل از آن (چیزی که اسمش را گذاشتهایم دوران باستان) انسانها وجود داشتهاند؛ ولی شرایط خیلی فرق داشت.
در آن سالها مغز ما باید برای محافظت جلوی خطرهای جدی همیشگی، حواسش جمع بود؛ خطراتی مثل شیرها و گربههای وحشی کمین کرده بین علفهای هرز، پلنگهایی که بین درختها پنهانشده بودند یا حتی خطراتی از طرف قبایل همسایه. با توجه به خطراتی که در هر گوشه و کنار منتظر نشسته بودند، انسانهایی موفق شدند تولیدمثل کنند که به بهترین شکل تهدیدها را کنترل کردند و سریع واکنش نشان دادند. اگر نمیتوانستید تهدید را زود شناسایی کنید، ناهار یکی دیگر میشدید. خطرهای زیادی وجود داشت و ما به خاطر این ضرورت بهگونهای تبدیل شدیم که در شناسایی تهدیدها و واکنش نشان دادن به آنها مهارت خوبی به دستاوردیم.
آن خطرهای مرگبار و دائم، امروز و در محیط روزمره تهدیدمان نمیکنند. ولی بخش زیادی از مغز اولیهمان هنوز باقیمانده و با حواسجمع به کارش ادامه میدهد. هنوز دارد کارکردش را دنبال میکند و با همان سیستم عصبی مشابه به تهدیدها واکنش نشان میدهد. الآن تنها مشکل این است که سیستم عصبی ما بهجای شیر، گربه وحشی و پلنگ، چیز دیگری را بهعنوان تهدید در نظر گرفته است.
واکنش ترس و فرار که مغز ما موقع روبهرو شدن با شیری غران به اجدادمان میداد، همان علتی ست که حالا ما با نگاه کردن به تلفن قبل از تماس با مشتری (کسی که آرزوی با او بودن راداریم) احساس میکنیم. واکنش وحشت مغزی که با حملهٔ یک قبیله کوچک جنگجو به خویشاوندان باستانیمان به وجود میآمد، درست همان واکنش مغزی ست که با ایستادن جلوی گروه کوچکی برای ارائهٔ مطالب حس میکنیم. همان نشانههای عصبی و هشداردهندهای ست که مغز باستانی ما وقتی اجدادمان به طرز آسیبپذیری در یک دشت میایستادند، به وجود میآمد. این همان مکانیسمی ست که مسئول احساس ما موقع ایستادن روی سن، جلوی یک گروه بزرگ است.
به همین خاطر است که واکنشهای ترس نامتناسبی جلوی فعالیتهای مدرن و بیمعنا از خودمان بروز میدهیم. ما برای گذراندن یک زندگی مدرن از ابزارهای باستانی استفاده میکنیم.و این یعنی وقت امروزی کردن مغزهایمان است.
برای ادامه مبارزه 6 فن کلیدی مبارزه با ترس را به شما نشان میدهم:
برای کسب اطلاع و نحوه استفاده از دوره های آموزشی و خدمات مشاوره من می توانید ازطریق شماره تماس 88608518-021 و 44381637-021 تماس حاصل نمایید.